آشنایی با بهرام بیضایی
بهرام بیضایی نمایشنامه نویس، کارگردان، تدوین گر، پژوهشگر و استاد دانشگاه ایرانی زاده ی 1317 است.
- بهرام بیضایی رشته ادبیات را در دانشگاه ناتمام رها کرد.
- او نوشتن نقد، تحقیق و مطالب پراکنده درباره تئاتر و سینما در نشریات را در سال 1338 آغاز کرد.
- وی از سال 1340 به صورت جدی به نوشتن نمایشنامه پرداخت. در سال 1345 اولین نمایش خود را کارگردانی کرد.
- وی در دهه 50 به عنوان استاد در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران اشتغال داشت.
- بیضایی 14 نمایش خود را در ایران و خارج از کشور بر روی صحنه برده است. مرگ یزدگرد، سلطان مار، کارنامه ی بندار بیدخش، شب هزار و یکم و… از این جمله اند.
- او فعالیت سینمایی خود را با فیلمبرداری یک فیلم 8 میلیمتری 4 دقیقهای سیاه و سفید در سال 1341 آغاز کرد. اولین فیلم بلندش رگبار را در سال 1350 ساخت.
- او چهارده اثر سینمایی (10 فیلم بلند و 4 فیلم کوتاه) ساخته است. از جمله چریکه ی تارا، باشو غریبه ی کوچک، شاید وقتی دیگر، مسافران، سگ کشی، وقتی همه خوابیم و…
- بیضایی کمابیش 70 فیلمنامه و نمایشنامه نوشته و 6 کتاب پژوهشی منتشر کرده است. کتاب “نمایش در ایران” او همچنان به عنوان بهترین و مهمترین منبع در این زمینه محسوب می شود.
- او در سال 1389 به استنفورد امريکا رفت و تا امروز در دانشگاه آنجا مشغول به تدريس است. پس از ترک ایران در عرصه تئاتر نیز بسیار فعال بوده است.
- بهرام بیضایی در زنده نگه داشتن نمایش های ایران کهن نقش مهمی داشته است.
مونولوگ شهرناز در شب هزار و یکم بیضایی
” شهرناز: در دور دست هند، جایی خوش،که جنگل و دشت و رود و کوه دست به هم می داد، مردی بود اندک بین و زود خشم؛ نام وی کوپال شنگل بود.
شاهین می پرورد از بهر بزرگان و راجِگان، و برترین استادی بود در این کار که دومی نداشت. و وی را ماهپاره ای بود پرهیزکار و در خوبی و زیبایی سرآمد روزگار؛ و چنان بود که آینه از وی شرم داشتی به آن همه خوبی وی!
و این زن، مرد را گفتی که این خشم خویش چاره کن! و مرد بهای این سخن در نیافتی؛ و همواره اندیشیدی که چون در پی کار شاهین ام _ و جوجه برداشتن وی از آشیانه _ و فرود آوردن وی از آسمان؛ و دست آموز کردن، این زیبا روی در چه کار است و بدین خوبی نرد با که می بازد، که می دانست وی را خدایان خواهانند _ و از این اندیشه به خود می پیچید. و باری چند زن را به پرسش گرفت؛ و زن گفت چون تو نیستی پرستاری جوجگان می کنم و ایشان را به آب و دانه خرسند می کنم و از خوراک خویش ایشان را پیش می نهم. و مرد بدین پاسخ خرسند نشد!
روزی در نبود او، پیرزنی تنگ روزی بر در گذشت؛ پاریایی پلاسینه پوش و نا خوشبوی. و زن او را مهربانی کرد به اندکی خوراک و چیزی از پوشاک؛ و ندانست که مرد هر چیزی را شماره کرده است و سیاهه در بغل دارد. و چون شویِ دام گستر بازگشت و جُست، از خانه چیزی کم شده بود و پنداشت زن را بستری نهانی با زن باره ای است چابک دست! و زن را تندی و درشتی کرد بپرسیدن های سخت، و زن داستان پیرزن باز گفت. و مرد بدان بد دلی که داشت نشنید و خواست تا به تازیانه و تیغ وی را در سخن آورد. پیرزنِ پاریا دررسید به هشدار که شمشیر نگه دار، که اگر این زن بزنی، چنان است که خانه بر سر خود ویران کرده باشی! مرد گوش بست و تیغ فرو زد و زن بینداخت! در دم افغان و شیون از جوجگان برخاست؛ و آنهمه شاهین ها هر یکی قفس شکستند و برجهیدند و دو چشمان مرد بکندند و گوش و پوست وی از هم بدریدند! و آن پلاسینه پوش که خود پریِ آن ماهپاره بود، و به آزمون وی آمده بود، وی را به دمی درمان بخشید. و کوپال هند را دیر بود تا داند پرندگانِ از او آزرده، دیرگاهی می گذشت که دلدارش را دل سپرده بودند به آنهمه نیکدلیِ وی!”
برای افزودن متن مورد نظرتان اینجا کلیک کنید